نامش را نمیدانستم. در ایستگاه اتوبوس به سراغم آمد و مسیر را پرسید. گفتم اتوبوس ۶۹. چند لحظه بعد اتوبوس ۶۹ در ایستگاه ایستاد. هر دو سوار شدیم، هر دو در یک ردیف، هر دو کنار هم نشستیم. من به عادت از پنجره یکی از آدم ها را در خیابان برداشتم و در ذهنم نشاندم. اسمش میتوانست بهرام باشد، پسرک ۵ سالهای دارد که چند وقتی با ترس از خواب میپرد، احتمالا از چیزی ترسیده. رفتم تا خانهاش، صدای پسرک از تخت اتاق کناری میآید. تازه بیدار شده و با فریاد بلندی گریه می
کند. خواستم بغلش کنم تا گریهاش تسکین بگیرد که به شانهام زد. زن کناری منظورم است. دوباره مسیر را پرسید و گفتم ۵ ایستگاه دیگر. اینبار ماسکش زیر چانهاش بود و من لبخند تشکرش را میدیدم. لبخندش سرد بود. نامش را نمیدانستم و دلم خواست، پسرک را به پدرش بسپارم تا آرامش کند و خودم به هویت زن کنار دستی برسم. لبخندش شبیه به اول زمستان بود. اول زمستان ۵۲. و اسمش میتوانست یلدا باشد. نه! یلدا اسم هیجانی برای این زن نبود. باید به اسمی صدا میشد که تا حالا تو نشنیده باشیاش. مثلا " دراژناز ". من هم نشنیدم ولی حتما با همین اسم صدایش میکنند. داشتم به خیال عشق در این لبخند فک میکردم، خیالم کم کم داشت صورتی میشد که راننده داد زد، ایستگاه سوم. باید پیاده میشدم. دراژناز هم با من پیاده شد. گفتم دو ایستگاه بعدی مقصد شماست. و باز لبخند زد، اما از اول زمستان عبور کرده بود. دستم را گرفت که با من از پیاده رو عبور کند. عجیب بود. رو به روی پیاده رو، کنار درخت توت پیرمردی بساط جورابهایش را پهن کرده بود و میگفت جفتی ۴۰ تومن. دراژناز به جورابها نگاه کرد. رفت جلو، یک جوراب صورتی دقیقا به همان رنگ خیال عاشقی من برداشت، جای تمام شب را خیره به در بودم...
ما را در سایت تمام شب را خیره به در بودم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 113 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 23:57